اسلایدر

داستان شماره 915

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 915

 

گفتگو با خدا

مرحوم محمّدتقی بُهلول گنابادی، در طول عمر طولانی و بابرکت خود، همواره با رضایت و تسلیم زندگی کرد. بعد از نقشی که در واقعه گوهرشاد داشت و به افغانستان گریخت، مدّت سی و یک سال در زندان‌های افغانستان، گرفتار بود و در این مدّت، به مولای خود، امام کاظم(ع) اقتدا کرد و هرگز خم به ابرو نیاورد.
ایشان می‌گوید: خودم را در راه مبارزه با دشمنان خدا، برای هر گونه اتّفاقی، آماده کرده بودم. در زندان انفرادی، پشه‌های بسیار موذی‌ای به من حمله کردند، به طوری که جای نیش آنها خیلی آزاردهنده بود. گفتم: خدایا! اگر برای مبارزه در راه تو و رسول تو و اهل بیت (ع) نیش این پشه‌ها لازم است، با تمام وجود می‌پذیرم. شب اوّلی که به زندان افتادم، با انبوه حشره‌ها ـ‌که در افغانستان خَسَک» و در ایران جوجو» و ساس» نامیده می‌شودـ، روبه‌رو شدم. این حشره‌ها، قرمزرنگ و بدبو هستند. محل نیش آنها خیلی می‌سوزد و روی پوست، برآمدگی ایجاد می‌شود. در آن شب و شب بعد، به خاطر این حشره‌ها، نتوانستم بخوابم. شب سوم، هنگام سحر برخاستم و به درگاه الهی، راز و نیاز کردم و گفتم: ای خدا! من آمادگی تحمّل هر گونه مصیبتی را در راه تو دارم. اگر در آزار این حشرات، فایده‌ای برای دینم هست، خلاصی را نمی‌خواهم و صبر می‌کنم؛ امّا به نظر نمی‌رسد که تحمّل این حشرات، فایده‌ای برای دین داشته باشد. بنا بر این، ـ ای خدای من‌ـ از تو می‌خواهم و تو را به مقام محمّد و آل محمّد(ص) قسم می‌دهم که این اذیت را از من برطرف سازی!
بعد از سه روز بی‌خوابی، خوابیدم. وقتی بیدار شدم، به اطراف نگاه کردم. دیوار سلّول، اکنون پُر بود از حشراتی سیاه‌رنگ که مأموریت یافته بودند حشرات قرمزرنگ را از بین ببرند. چهار ساعت طول کشید که حشره‌های قرمزرنگ، به طور کامل نابود شوند

[ جمعه 15 مهر 1393برچسب:گفتگو با خدا, ] [ 15:57 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد